فرهنگ و هنرفیلم و سریالهنر و اسطوره

۴ اسطوره‌ی یونانی که الهام‌بخش سینما شدند

بیشتر تمدن‌های باستان از اسطوره‌ها به عنوان ابزاری برای درک جهان اطراف خود استفاده می‌کردند و یونانیان نیز از این قاعده مستثنا نبودند. با این حال، چیزی که اساطیر یونان را متمایز می‌کند، نفوذ فراگیر آن بر فرهنگ عامه است. این اسطوره‌ها به عنوان پایه‌ای برای تروپ‌های روایی بی‌شماری در ادبیات، شعر و تئاتر عمل کرده‌اند و نمادگرایی غنی آنها برای هزاران سال الهام‌بخش نقاشان بوده است. از زمان پیدایش سینما، اسطوره‌ها به روش‌های جدیدی برای پرده‌ی نقره‌ای تفسیر شده‌اند. در اینجا برخی از اسطوره‌هایی که به عنوان الهام‌بخش کارگردانان فیلم در سراسر جهان عمل کرده‌اند، آورده شده است.

۱. اورفئوس و اوریدیس (Orpheus and Eurydice)

داستان اورفئوس و اوریدیس (Orpheus and Eurydice) یکی از تراژیک‌ترین و عاشقانه‌ترین داستان‌ها در تمام اساطیر یونان است. پس جای تعجب نیست که بسیاری از فیلمسازان احساس کرده‌اند که باید نسخه‌هایی از این اسطوره را در آثار خود بازآفرینی کنند.

اورفئوس یک نوازنده و شاعر افسانه‌ای بود که گفته می‌شد می‌تواند تمام موجودات زنده را با آهنگ‌هایش مسحور کند. او در اسطوره‌ی جیسون و آرگونات‌ها (Jason and the Argonauts) ظاهر می‌شود، اما این داستان عاشقانه‌اش با اوریدیس است که بیشتر برای آن شناخته شده است.

اوریدیس یک نیمف زیبا بود که در نگاه اول عاشق اورفئوس شد. این دو شیفته‌ی یکدیگر بودند و طولی نکشید که ازدواج کردند. با این حال، زیبایی اوریدیس آنقدر فریبنده بود که خدایی به نام آریستائوس (Aristaeus) سعی کرد او را پس از عروسی از همسرش برباید. اوریدیس به جنگل گریخت و در آنجا توسط یک مار سمی گزیده شد و درگذشت.

اورفئوس که از از دست دادن عشق واقعی‌اش ویران شده بود، چنگ خود را برداشت و به جهان زیرین (underworld) فرود آمد تا از هادس (Hades) التماس کند. هادس و همسرش پرسفونه (Persephone) آنقدر تحت تأثیر آهنگ اورفئوس قرار گرفتند که موافقت کردند روح اوریدیس را تحت یک شرط آزاد کنند؛ او نباید هنگام خروج از غارهای جهان زیرین به پشت سر و به او نگاه کند. اورفئوس غرق در سپاسگزاری، از هادس تشکر کرد و سفر خود را به سوی روشنایی آغاز کرد. با این حال، درست زمانی که به دهانه‌ی غار رسید، نگران شد که صدای پای اوریدیس را پشت سرش نمی‌شنود، بنابراین به عقب نگاه کرد. در آن لحظه، اوریدیس که در واقع به دنبال او بود، دوباره به جهان زیرین کشیده شد. او برای همیشه از دست رفت.

این داستان تراژیک عاشقان دل‌باخته، تأثیر زیادی بر هنرمند پرکار فرانسوی، ژان کوکتو (Jean Cocteau)، گذاشت که سه‌گانه‌ی فیلم‌های اورفیک خود را بر اساس این اسطوره ساخت. از این میان، فیلم دوم، «اورفه» (Orphée)، وفادارانه‌ترین بازگویی است. این فیلم ژان ماره (Jean Marais) را در نقش اورفئوس، شاعری در پاریس پس از جنگ، نشان می‌دهد که با تجسم خودِ مرگ درگیر می‌شود. فضای رؤیایی فیلم، عناصر مدرن را با نمادگرایی قدرتمند اسطوره ترکیب می‌کند. در این نسخه، اورفئوس با نگاه کردن به آینه‌ی عقب ماشین، محبوبش را از دست می‌دهد و باعث ناپدید شدن او از صندلی عقب می‌شود.

کارگردان فرانسوی دیگری، مارسل کامو (Marcel Camus)، در سال ۱۹۵۹ با فیلم «اورفئوس سیاه» (Black Orpheus) به این اسطوره پرداخت. این فیلم که بر اساس نمایشنامه‌ای از وینیسیوس دی مورائس (Vinicius de Moraes) ساخته شده، داستان را در ریو دو ژانیرو در طول کارناوال روایت می‌کند. اورفئوس، یک راننده‌ی اتوبوس جوان، در طول آخر هفته‌ی کارناوال عاشق اوریدیس می‌شود. با این حال، عشق آنها کوتاه است، زیرا اوریدیس توسط شخصیتی نقاب‌دار به نام مرگ دنبال می‌شود که او را در شب تعقیب کرده و به قتل می‌رساند. اورفئوس دلشکسته، به کلیسا می‌رود و در سوگ آوازی می‌خواند. روح اوریدیس به کلیسا احضار می‌شود و از طریق دهان یک زن مسن با اورفئوس صحبت می‌کند. او به او هشدار می‌دهد که برنگردد، اما اورفئوس نمی‌تواند مقاومت کند و بنابراین او را برای همیشه از دست می‌دهد، درست مانند اسطوره‌ی اصلی.

۲. پیگمالیون (Pygmalion)

داستان پیگمالیون (Pygmalion) آنقدر بر فرهنگ عامه تأثیر گذاشته که بیشتر افراد مضامین آن را تشخیص می‌ده دهند، حتی اگر با اسطوره‌ی اصلی آشنا نباشند. پیگمالیون یک مجسمه‌ساز قبرسی بود که از روسپی‌گری گروهی از زنان به وحشت افتاد. او به انزوای خودخواسته رفت و در آنجا به ساختن زن کاملی از سنگ پرداخت.

آفرینش پیگمالیون آنقدر کامل بود که او ناامیدانه عاشق آن شد. او شروع به رفتار با اثرش مانند همسرش کرد، مجسمه را با لباس‌های فاخر می‌پوشاند و کنارش می‌خوابید. سرانجام، الهه آفرودیت (Aphrodite) بزرگترین آرزوی پیگمالیون را برآورده کرد و مجسمه زنده شد.

مشهورترین اقتباس سینمایی از این اسطوره، فیلم «بانوی زیبای من» (My Fair Lady) ساخته‌ی جورج کیوکر (George Cukor) در سال ۱۹۶۴ است که بر اساس نمایشنامه‌ی «پیگمالیون» اثر جورج برنارد شاو (George Bernard Shaw) در سال ۱۹۱۳ ساخته شده است. در این داستان، زبان‌شناسی به نام هنری هیگینز، یک گل‌فروش معمولی به نام الایزا را از گمنامی بیرون می‌کشد و به او آداب و رسوم جامعه‌ی سطح بالا را آموزش می‌دهد. هنگامی که او لهجه‌ی خود را کنار می‌گذارد و حالت بدنش را اصلاح می‌کند، پروفسور هیگینز متوجه می‌شود که بانوی کاملی را خلق کرده و عاشق او می‌شود. در حالی که فیلم با پایانی مبهم به پایان می‌رسد، در نمایشنامه‌ی اصلی شاو، الایزا پروفسور هیگینز را رد می‌کند که پایان خوش اسطوره را واژگون می‌کند.

این برداشت فمینیستی از پیگمالیون در چندین فیلم دیگر، به ویژه «اکس ماکینا» (Ex-Machina) و «او» (Her)، که هر دو داستان مردانی را روایت می‌کنند که عاشق ربات‌ها می‌شوند، کاوش شده است. در این فیلم‌ها، قهرمانان مرد عاشق ربات‌های زنی می‌شوند که بر اساس دیدگاه مردانه از کمال شکل گرفته‌اند. آنها ماشین هستند و بنابراین پیچیدگی‌های یک زن واقعی و انسانی را ندارند. و درست مانند «پیگمالیون» شاو، هر دو زن پس از اینکه به اندازه‌ی کافی خودآگاه می‌شوند تا استقلال خود را تشخیص دهند، مردان را ترک می‌کنند.

این مضمون یک خالق مردِ خداگونه که یک همراه زن مطیع را می‌سازد، از دهه‌ی ۱۹۲۰ فیلمسازان را مجذوب خود کرده است. از «متروپلیس» (Metropolis) فریتس لانگ گرفته تا «بیچارگان» (Poor Things) یورگوس لانتیموس، صنعت فیلم عمیقاً به اسطوره‌ی پیگمالیون مدیون است.

۳. تسیوس و مینوتور (Theseus and the Minotaur)

داستان تسیوس و مینوتور (Theseus and the Minotaur) داستانی از قهرمانی، قدرت و طمع است. مینوتور هیولایی ترسناک بود که از پیوندی نامقدس بین همسر شاه مینوس (King Minos) و یک گاو نر گرانبها متولد شد. شاه مینوس یک رهبر مستبد بود که برای رسیدن به تاج و تخت، برادر خود را کشت. پوزئیدون (Poseidon)، خدای دریا، گاو نر سفید و زیبایی را برای مینوس فرستاد که قرار بود آن را به افتخار خدایان قربانی کند. با این حال، مینوس با دیدن گاو، مجذوب عظمت آن شد و تصمیم گرفت آن را نگه دارد. پوزئیدون خشمگین، همسر پادشاه، پاسیفائه (Pasiphae)، را عاشق گاو کرد و از طریق خیانت او، مینوتور متولد شد.

شاه مینوس از مخترع، ددالوس (Daedalus)، برای محبوس کردن مینوتور کمک خواست. ددالوس یک هزارتوی پیچیده ساخت که فرار از آن تقریباً غیرممکن بود و مینوتور را در مرکز آن قرار داد. هر سال، شاه مینوس چهارده نفر را از پادشاهی همسایه، آتن، برای آرام کردن هیولا قربانی می‌کرد.

تسیوس شاهزاده‌ی آتن بود. او از این قربانی‌ها ناراحت شد و داوطلب شد تا خود با مینوتور روبرو شود. قبل از اینکه با هیولا روبرو شود، عاشق آریادنه (Ariadne)، دختر شاه مینوس، شد که به او گفت چگونه در هزارتو حرکت کند تا در نهایت بتواند مینوتور را بکشد.

این اسطوره بارها برای پرده‌ی بزرگ بازآفرینی شده است، اما به روش‌های انتزاعی‌تری نیز الهام‌بخش فیلمنامه‌نویسان بوده است. هزارتوی ددالوس در فیلم‌هایی مانند «هزارتو» (Labyrinth) و «هزارتوی پن» (Pan’s Labyrinth) ظاهر شده است. فیلم «دونده‌ی هزارتو» (The Maze Runner) در سال ۲۰۱۴ نیز هم عناصر قربانی و هم هزارتو را در خود دارد.

فیلم «سالتبرن» (Saltburn) محصول ۲۰۲۳، ارجاعات زیادی به اسطوره‌ی تسیوس و مینوتور دارد. فیلم، دانشجوی آکسفورد، الیور کوئیک را دنبال می‌کند که به خانواده‌ای از اشراف نفوذ می‌کند و قدرت آنها را غصب می‌کند تا در نهایت املاکشان را به دست آورد. صحنه‌ی اوج فیلم در مرکز یک هزارتو در مقابل مجسمه‌ی یک مینوتور اتفاق می‌افتد. اشاره به این اسطوره از طریق نمادگرایی، الیور را به عنوان شخصیتی شبیه به تسیوس تقویت می‌کند که سلسله مراتب موجود را برای به دست آوردن قدرت برای خود به چالش می‌کشد.

۴. ادیسه (The Odyssey)

ادیسه (The Odyssey) یک شعر حماسی از شاعر یونان باستان، هومر (Homer) است. این یکی از ماندگارترین آثار ادبیات در تمدن غرب است و سفر حماسی ادیسیوس (Odysseus) را در تلاش برای بازگشت به خانه‌اش در ایتاکا پس از سقوط تروی، بازگو می‌کند. این داستان که پر از ماجراجویی، موجودات اساطیری و مداخله‌ی الهی است، بارها برای پرده‌ی سینما اقتباس شده است.

وفادارانه‌ترین اقتباس، فیلم «اولیس» (Ulysses) محصول ۱۹۵۴ با بازی کرک داگلاس (Kirk Douglas) جوان در نقش ادیسیوس است، اما این اسطوره الهام‌بخش نسخه‌های مدرن‌تری مانند «ای برادر، کجایی؟» (O Brother, Where Art Thou?) برادران کوئن نیز بوده است. این فیلم جورج کلونی (George Clooney) را در نقش اولیس (نسخه‌ی لاتین ادیسیوس)، یک محکوم فراری در می‌سی‌سی‌پی دهه‌ی ۱۹۳۰ که در جستجوی گنجی است، نشان می‌دهد.

مشهورترین اثر مرتبط با این اسطوره، رمان «اولیس» اثر جیمز جویس (James Joyce) است. جویس از همان ساختار روایی «ادیسه» استفاده کرد، اما داستان خود را در طول یک روز در دوبلین دهه‌ی ۱۹۲۰ روایت کرد.

«ادیسه» یکی از داستان‌هایی است که اساس نظریه‌ی «سفر قهرمان» (hero’s journey) جوزف کمبل (Joseph Campbell) را تشکیل داد. این نظریه الهام‌بخش فیلمسازان بی‌شماری در ساخت داستان‌هایشان بوده و بنابراین «ادیسه» تأثیری ماندگار بر فرم سینمایی داشته است. نمونه‌های مشهور فیلم‌هایی که از ساختار سفر قهرمان پیروی می‌کنند، عبارتند از «جنگ ستارگان» (Star Wars)، «ماتریکس» (The Matrix)، «جادوگر شهر از» (The Wizard of Oz) و «در جستجوی نمو» (Finding Nemo). اگرچه ممکن است در نگاه اول به نظر نرسد، اما همه‌ی این فیلم‌ها دین زیادی به اساطیر یونان دارند.

منبع: The Collector

آیدا جانان

من آیدا نام دارم و نوزده سالم است. جوان‌ترین نویسنده مجله راگانو هستم و افتخار می‌کنم که برای شما جذاب‌ترین اخبار و رویدادهای علمی، فرهنگی و هنری را روایت کنم. نوشتن برای من بیشتر شبیه تجربه‌ی خودشناسی است تا معرفی. همیشه شیفته‌ی جزئیات کوچکی بوده‌ام که در نگاه اول بی‌اهمیت‌اند اما می‌توانند معنای تازه‌ای به زندگی بدهند. در راگانو می‌نویسم تا همین لحظه‌های ظریف و کمتر دیده‌شده را با شما شریک شوم.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا